گفت و شنیدی با خانم دکتر سیندخت دهش
استاد، ضمن تشکر از بابت قبول دعوت ما برای انجام این گفت و شنید، لطفاً کمی از خودتان برایمان بگویید؟
من در مرداد 1318 متولد شدم و راستش از همان اوان بچگی میدانستم که میخواهم پزشک باشم و هنوز هم با خودم فکر میکنم، اگر قرار باشد بار دیگر بر روی این زمین زندگی بکنم باز هم شاید طب را انتخاب کنم؛ چون فکر میکنم آشنایی به شرایط بدن آدمی پیچیدهتر از کلیة علومی است که وجود دارد، از مسائل فضایی گرفته تا جزئیترین مسائل تکنولوژیک؛ و اگر آدم بتواند با این کمپلکسی که به آن «انسان» میگویند آشنایی پیدا کند، چه روحی باشد و چه جسمی، دستاوردی است که در سایر علوم دقیق دیگر شاید به این زیبایی پیدا نشود، به خصوص چون در اینجا شما با یک "موجود فعال و زنده" سر و کار خواهید داشت. من هنوز بر این نظر خودم استوارم که «پزشکی» یکی از عالیترین و والاترین رشتههای قابل مطالعه است.
دوران تحصیل اولیه را در کدام شهر بودید؟ لطفاً اندکی نیز در مورد محیط خانوادگی خودتان بفرمایید؟
من در 18 سالگی دیپلم گرفتم. در طول 12 سال تحصیلات ابتدایی و متوسطه شاگرد خوبی بودم و مدارس آنچنان نامداری هم نرفتم. سه سال ابتدای تحصیلم را در کرمانشاه در دبستان شاهدخت گذراندم و یک سال در تهران در مدرسهای که خانم بیرشک، خواهر مرحوم دکتر بیرشک، اداره میکرد درس خواندم، دو سال هم در خرمآباد تحصیل کردم.
پدرم افسر ارتش بود و به دلیل مأموریتهایی که داشت نمیتوانست در تهران باشد. پس از گذراندن 6 سال تحصیلات ابتدایی، بقیة تحصیلاتم را در تهران تکمیل کردم.
پدر من نظامی و در نتیجه خیلی هوادار تربیت آلمانی بود و در تمام زمان زندگیش هم با ما نظامیگونه برخورد میکرد. بنابراین اصرار داشت فرزندانش در خارج از ایران و علیالخصوص در آلمان تحصیل کنند. در نتیجه به من هم گفتند که باید در یکی از قدیمیترین و مشکلترین دانشگاههای آنجا تحصیل کنی و با پرسوجوهایی که کرده بود من را به جنوب آلمان و دانشگاه "توبینگن" که در چهل کیلومتری جنوب اشتوتگارت قرار دارد و قدمتی بیش از پانصد سال دارد فرستاد. این همان دانشگاهی است که زمانی هگل در آن تحصیل کرده بود. هولدرلین، یکی از شعرای معروف آلمان در این شهر زیسته و هنوز برج خانة او به یادگار نگهداری میشود. توبینگن یک شهر دانشگاهی بود و از کل سکنة صد و پنجاه هزار نفری آن، شصتهزار نفر دانشجو بودند و وقتی تعطیلات شروع میشد، شهر میمُرد و سر و صدای جوانهای دانشجو که به شهر جان میبخشیدند خاموش میشد. در چنین جایی شخص نمیتوانست سرگرمی دیگری جز تحصیل داشته باشد. آموزش پزشکی در سالهایی که من تحصیل میکردم در دو قسمت بود: دو سال و نیم پیش از کلینیک برای علوم پایه مثل گیاهشناسی، جانورشناسی، آناتومی و فیزیولوژی در سطح وسیع و پس از پایان این مدت و گذراندن یک امتحان به نام «فیزیکوم»، که در صورت موفقیت در امتحان دانشجو میتوانست به دورة کلینیک یا بخش دوم تحصیل پزشکی ارتقاء یابد. قسمت دوم، تحصیل 3 سالة کلینیکی شامل شش ترم و هر ترم چهار ماه و نیم بود. بنابراین دانشجو از دورة تحصیلات سه ماهة بهاره و تابستانه موظف بود که ترجیحاً در بیمارستانهای دانشگاهی یا دولتی و یا غیر دولتی کار کند و آموزش ببیند.
و شما دورۀ فیزیکوم را در توبینگن گذراندید؟
من دورة فیزیکوم یا قسمت پایهای پزشکی را در 1957 در توبینگن آغاز کردم و در همان شهر امتحان فیزیکوم را سر تاریخ دو و نیم سال گذراندم.
گویا همزمان کار نیز میکردید؟
بله. در آن ایام و در تعطیلات در بیمارستانها کار میکردم.
خاطرهای از آن دوره دارید که مایل به تعریفش باشید؟
هیچ یادم نمیرود، اولین بار به عنوان دانشجوی پزشکی در یک بیمارستان مذهبی که تمام پرستارهای آنجا راهبههای کاتولیک بودند شروع به کار کردم. پس از معارفة اولیه خودم را با یک سطل پر آب و مواد شوینده روبهرو دیدم. وظیفهام شستن میزهای پای تخت بیمار بود، یعنی میزی که روی آن غذا سرو میکنند، تعویض ملافههای بیمار به روش مخصوصی که مثلاً دکمههای روبالشی بیمار حتماً طرف راست میز بیمار و به طرف سر میز باشد که صورت بیمار به آن برخورد نکند، تغذیة بیمار – ولو به علت عدم توانایی در بلع این تغذیه بیش از یک ساعت طول بکشد - حمام کردن بیمار و تعویض ملافه در بیماران فلج و کسانی که قادر به حرکت نبودند، اینها وظایف کاری من بودند.
در آن ایام این وضعیت خیلی برای من گران تمام شد. بعد از 3 هفته به عنوان اعتراض از رییس بیمارستان وقت ملاقات خواستم تا بالاخره این فرصت دست داد.
روز موعود نزد ایشان رفتم. دیدم که هدنرس بیمارستان، «سیستر فردفینتس» هم با لباس سورمهای و کلاه سفید مخصوص راهبهها و زُنّار بسته بر کمر آنجاست! گله کردم که من به عنوان دانشجوی پزشکی و برای یاد گرفتن امور مربوط به بیمار به آنجا آمدهام و قرار نیست که به صورت کارگر نظافتچی کار کنم. رییس بیمارستان قاهقاه خندید و گفت، تو غافل از آنی که آنچه میکنی کارهای مربوط به بیمار است. هیچوقت نمیتوان مربی و مافوق موفق و خوبی بود اگر کارها را خودت پله پله تجربه نکرده باشی و گرههای کار را نشناسی. و اگر شناختی آنوقت میتوانی به افرادی که با آنها سر و کار داری آموزش بدهی. من واقعاً از آن سختگیریها بسیار بسیار متشکرام!
به این ترتیب ما دانشجوها آموزش و کار در آلمان را شروع کردیم. بعد از آن سه هفته کمکرسانی به صورت کارگر ساده آرام آرام تزریقات عضلانی و مدتی بعد تزریقات وریدی را به ما آموزش دادند. ما را بر بالین بیمار عمل شده به عنوان مسؤول مینشاندند، کشیکهای شبانه میگذاشتند و بالاخره ما را پا به پا در تماس با مریضها قرار میدادند و مسؤولیتپذیری را به ما میآموختند.
در دانشگاههای آلمان رسم بر این بود که دانشجو میتوانست برای تجربة روشهای مختلف آموزشی و فرهنگی و شاگردی در مکتب اساتید مختلف، شهر خود را عوض کند. من پس از پایان دورة علوم پایه از توبینگن به فرایبورگ در جنوب آلمان رفتم. در آن زمان دو استاد بسیار معروف در تخصصهای داخلی و پاتولوژی، صاحب کتاب، در آنجا تدریس میکردند. در طول 1 سالی که من در دانشگاه فرایبورگ بودم از محضر آنها خیلی استفاده کردم. بعد از گذراندن ترم اول در فرایبورگ، من دو امتحان داخلی و پاتولوژی را نزد این دو استاد گذراندم تا بتوانم دانشجوی بورسیه شوم. در آن زمان شرایط جهانی به گونهای بود که دانشجو با زحمت بیش از حد متعارف میتوانست از امکانات بهتری استفاده کند. در امتحان داخلی سؤال من چهگونگی انفارکتوس میوکارد در نارسایی عروق کرونر بود ولی در امتحان پاتولوژی، استاد از من سؤالی راجع به پاتولوژی نکرد، بلکه خواست بداند که من بعد از 4 سال حضور در آلمان تا چه اندازه با فرهنگ آلمان آشنا شدهام. به همین دلیل از من در مورد «گوته»، شاعر بزرگ آلمان – دوستدار حافظ و فلسفهاش – پرسید! از موسیقیدانان بهنام آلمان سؤال کرد. من تا آنجا که میدانستم برایش گفتم و برایش جالب بود من از «دیوان شرقی» گوته صحبت کردم.
سخن کوتاه، من توانستم از آن دو استاد نمرة ممتاز بگیرم و این امر پایهگذار بورسیه شدن من تا پایان تحصیل شد.
گویا دوباره به توبینگن برگشتید؟
بله. بعد از یک سال به علل خانوادگی دوباره از فرایبورگ به توبینگن برگشتم زیرا شوهرم، «دکتر ایرانپور جزنی» دانشجوی بورسیه در توبینگن بود و قرار شد تا ما هر دو نفر در توبینگن ادامة تحصیل دهیم.
چه سالی برای حضور در رشتۀ پزشکی امتحان دادید؟
من به موقع در امتحان دولتی طب شرکت کردم و در سال 1964 موفق به گذراندن امتحان شدم. پس از امتحان هر دانشجویی میبایست 2 سال خدمت پزشکی کند تا دیپلم بگیرد و پزشک عمومی شناخته شود. این دو سال را من در بیمارستانهای «جنگل سیاه» و نیز در انستیتوی آناتومی توبینگن به ویژه روی ستون فقرات کار کردم. در بیمارستانی در شهر کالوس که در جنگل سیاه قرار دارد کار میکردم که نیمه شبی برای گرفتن خون از کسی که تصادف رانندگی کرده بود مرا خبر کردند. در آن زمان پزشک کشیک موظف بود از کسانی که تصادف میکردند خون بگیرد و به پلیس بدهد تا میزان الکل موجود در خون مشخص شود و بابت این خونگیری 30 مارک به پزشک پرداخت میکردند.
من تازه ازدواج کرده بودم و شوهرم در ایران در دانشگاه ملی سابق و شهید بهشتی امروز تدریس میکرد و من برای پایان کارم در آلمان بودم. شخص تصادف کرده – جوانی بسیار بلند بالا با لباس محلی مخصوص دامادی – را در تابوتی قرار داده بودند. هنوز بدنش گرم بود و من باید از این جسد خون میگرفتم. ناگهان یاد زندگی مشترک خودم و شوهرم افتادم و آنقدر متأثر از دیدن این منظره و سرنوشت شدم که نتوانستم وظیفهام را انجام دهم. به من معترض شدند که شما کشیک بیمارستان هستید و نمیتوانید وظیفهتان را انجام ندهید ولی من نه گوشم میشنید و نه مغزم کار میکرد. گاه احساسات چنان بر انسان غالب میشود که وظیفه را فراموش میکند. بالاخره آن شب پزشک آزاد شهر را خبر کردند و کار انجام شد.
فردا صبح رئیس بیمارستان بنده را خواست. به جای اینکه به تأثر من جوابی بدهد گفت، من تو را توبیخ میکنم چون وظیفهات را نتوانستی انجام بدهی! کسی که طبیب میشود دیگر احساسات برای وی محلی از اعراب ندارد و وظیفه، وظیفه است. من یک ماه تمام از رفتن به اتاق عمل محروم شدم.
آیا توبیخ دیگری هم برایتان در کار بود؟
توبیخ دیگرم این بود که وقتی دورة زنان را میدیدم، در بیمارستانی که رئیس آن کاتولیک سختگیری بود و خودش هم 7-6 بچه داشت مشغول به کار بودم. دختر جوانی را برای زایمان طبیعی آوردند و من مسؤول انجام آن شدم. این دختر از همان ابتدا شروع کرد به جیغ زدن. فریادهایی میکشید که توی سر آدم زنگ میزد. هرچه با او به ملایمت صحبت کردیم که این یک امر طبیعی است، تمام این آدمهایی که میبینی همینجوری به دنیا آمدهاند، مادران هم متحمل بودهاند و چه بسا بیشماری در خانه وضع حمل کردهاند، گوش نمیداد و همچنان فریاد میکشید. در آخر گفتم، اگر باز هم فریاد بکشی این بالش را میگذارم روی دهانت! باز هم جیغ کشید و من هم بالش را گذاشتم روی دهانش. این کاری بسیار ناپسند و زشت بود و باز هم یک ماه توبیخ شدم!
همة اینها آموزشی بود. برای مریض باید حوصله داشته باشی و آنها این حوصله را در من عجول کاشتند؛ بالاخص به عنوان طبیب. من همیشه با مریضم بسیار با حوصله بودم و این را از آنها دارم. بعد از آن هیچوقت سر مریضم داد نکشیدم.
تحصیلاتتان در آلمان را چه سالی به پایان بردید؟
به هر صورت تحصیل آلمان تمام شد و سال 1345 با مدرک پزشکی عمومی برگشتم به ایران و بلافاصله در بیمارستان هزار تختخوابی، امام خمینی امروز، شروع به کار کردم. در آنجا دکتر محمد اسمعیل تشیّد رئیس دپارتمان بود.
گویا علاقهتان به بیهوشی نیز از همین زمان آغاز شد؟
از اینجا میخواهم تاریخچة بیهوشی را برایتان بگویم. البته من ارادت فوقالعادهای به زندهیاد دکتر تشیّد دارم و فکر میکنم در محضر او هم خیلی چیزها یاد گرفتم. تاریخچة بیهوشی را عملاً از او شنیدم. بیهوشی در ایران با دکتر «فرّ» شروع میشود. دکتر علی فر پایهگذار بیهوشی ایران است. دکتر فر خواهرزادهای داشت به نام دکتر مصری که او هم با دکتر فر در بیمارستان سینا همکاری میکرد. آن زمان بیمارستانهای سینا و پهلوی سابق (امام خمینی امروز) زیر نظر یک مدیر گروه اداره میشد تا اینکه دکتر تشیّد از آمریکا برمیگردد و به عنوان تحصیل کردة آمریکا سعی میکند متد نوینی را در ایران پیاده کند. متد، متد تجسس بود و دکتر تشیّد از همة شاگردانش میخواست که آن را دنبال کنند و نوآوری داشته باشند و در کار خودش نوآور بود. البته احترام دکتر فر، دکتر مصری و همة پیشکسوتان به جای خود، اما دکتر تشیّد تحولی در تاریخ بیهوشی ایجاد کرد و بیهوشی را از اینکه رزیدنت استادی اجازه داشته باشد روزها به بیمارستانهای دیگر برود و به جای اساتید، بیهوشی بدهد، تغییر داد.
اساتید فکر میکردند که فول تایم هستند و کرسی را نباید ترک کنند، بنابراین رزیدنتهای سال بالا را به بیمارستانهای دیگر میفرستادند و آنها بیماران را اداره میکردند. دکتر تشیّد مخالف صددرصد این سیستم بود و از همینجا جنگ این دو گروه به سردمداری دکتر فر و دکتر تشیّد و تیمی که زیر دست آنها کار میکردند آغاز شد.
دکتر فر هم یک ماشین بیهوشی درست کرده بود به نام «ماشین بیهوشی دکتر فر»، که البته نسل امروز هیچکدام را نمیشناسد. ما در آن زمان با اتر و گاز کلروفُرم کار میکردیم. داستان برمیگردد به پنجاه سال پیش.
خوب برای آن زمان کار خوبی بود ولی دکتر تشیّد تحولی در نظام علمی بیهوشی ایجاد کرد. اولین کسی بود که کنفرانسهای روز پنجشنبه را اجباری کرد یعنی کلاس برای رشتة بیهوشی، و سیستم بیهوشی را به این ترتیب نو کرد. در این کلاسها سخنران باید با آخرین دادههای آن مطلب، حالا از هر ژورنالی که درمیآورد، مسلّح میبود. یادمان باشد که در آن زمان اینترنت وجود نداشت و ما اگر زرنگ بودیم پول میدادیم و مجلاتی مثل بریتیش ژورنال یا مجلة Anesthesia, Analgesia یا امریکن ژورنال را، یا هر کس بر حسب زبانی که مسلط بود، آبونه میشدیم. و مطالب روز آن زمان را در سر کلاس آن پنجشنبه مطرح میکردیم.
از قرار معلوم دکتر تشید نظرات خاص خود را داشتند؟
دکتر تشیّد مخالف صددرصد رفتن رزیدنت به بیمارستانهای شهر بود. میگفت که رزیدنت باید فولتایم باشد. من هم که فول تایم هستم همینجا مینشینم و از جایم تکان نمیخورم و تا آخرین روزهایی که در بیمارستان به عنوان استاد دانشگاه تهران کار میکرد سر حرفش ایستاد. تا اینکه در اواخر دورة خدمتش به اصرار در بیمارستان مهر مشغول کار شد. به هر صورت او در مورد آموزش زمان خودش بسیار سخت میگرفت و بسیار علاقهمند بود که شاگردانش را به خارج از ایران بفرستد. مثلاً سال 1352، بعد از رسیدن خود من به دانشیاری گفت که تو باید یک چیز جدید یاد بگیری. گفت که اینها که در ایران یاد گرفتی به جای خود؛ و من به اسکاتلند رفتم و دورة بیهوشی قلب باز را که تازه در عالم جراحی مد شده بود گذراندم. یا مثلاً من در مورد pain بسیار کار کرده بودم ولی چون آلمانها بیشتر من را میپذیرفتند؛ برای دورهای که در دانشگاه "گیسن" برای pain دایر کرده بودند به آنجا رفتم و برای اولین بار طب سوزنی را در آنجا دیدم. همیشه طب سوزنی به عنوان چیزی که ارزش علمی ندارد برای من جا افتاده بود. آنجا که رفتم دیدم اشتباه کردهام، برای اینکه اساتید دانشگاه "گیسن" بخشی را به طب سوزنی اختصاص داده بودند. از سال 1352 به بعد، 3-2 دوره برای گذراندن دورة درد به دانشگاههای آلمان رفتم اما قانع نشدم.
در این فاصله انقلاب شده بود و وضعیت دانشگاهها مقدار زیادی به هم خورده بود، بودجهها کم شده بود و کسی را به خارج از ایران نمیفرستادند. حتی داستان ارتقاء هم مسکوت گذاشته شده بود. به طوری که یک کتاب تحت عنوان "فیزیک برای آنستزیستها" را بنده، آقای دکتر مصطفوی (که الان در بیمارستان آراد مشغول هستند) و دکتر یاسمی ترجمه کردیم و قرار بود دانشگاه تهران این کتاب را چاپ کند. چون اولاً ما خودمان بودجة چاپ کردنش را نداشتیم، و دوم اینکه این کتاب ارزش دانشگاهی داشت که نمیشد به عنوان کتاب شخصی به بازار فرستاد، برای اینکه خوانندة بسیار محدودی داشت. این کتاب دقیقاً در جریان انقلاب ترجمه شد، دانشگاه با ما قرارداد هم بست، نسخ را از ما گرفتند و بعد کتاب گم شد. در این فاصله آقای دکتر مصطفوی گفتند، دانشگاه بیدانشگاه، من میروم دنبال کار خصوصی. ایشان انسان بسیار فرهیختهای بودند.
دکتر نادر یاسمی هم که پسر علیاکبر یاسمی، نقاش معروف است کار را ول کرد و گفت، من اصلاً دیگر کار پزشکی دوست ندارم و رفت دنبال کار نقاشی.
در نتیجه نسخههای کتاب که گم شد من ماندم و خودم. دیدم دیگر دوباره توان نوشتن از سر نوی این کتاب قطور را ندارم. برای اینکه ترجمة این کتاب دو سال طول کشیده بود، دو سال کار شبانه! روزها که وقت نبود، برای همین شبها مینشستیم به ترجمه. اما خودم از این کتاب چیزهای زیادی یاد گرفتم. برای همین در تمام این سالهایی که در دانشگاه تهران بودم تدریس فیزیک با من بود چون از آن کتاب بسیار آموخته بودم. ناگفته نماند وقتی در اسکاتلند بودم یکی از آموزشهای آنها این بود که متخصص بیهوشی باید فیزیک یاد بگیرد و در لابراتوار فیزیک کار کند.
اما برگردیم به سر تاریخچة بیهوشی. نتیجه این شد که تیم دکتر فر و تیم دکتر تشیّد برای اینکه درگیری آموزشی نداشته باشند، به ترتیب به دو بیمارستان سینا و بیمارستان امام خمینی امروز منتقل شدند. بعد هم که دانشکدة پزشکی، تبدیل به دپارتمانهای کوچکتر شد و هر کدام از بیمارستانها آزادی عمل برای خودشان پیدا کردند و بدون وابستگی به سایرین در تمام قسمتها شروع به آموزش مستقل کردند، مثل اینکه "دانشکدههای پزشکی" ایجاد شده باشد. کشمش آن دو نفر هم آرام آرام فروکش کرد و دیگر هر کدام شیوة خود را ادامه میدادند. اما حقیقت این است که هر دو گروه به گردن بیهوشی ایران واقعاً حق بسیار دارند. حالا اگر حق و حقوق بیهوشی را نتوانستند احیا کنند، و هنوز اجتماع ما بیهوشی را یک بخش از جراحی میداند نه به عنوان یک رشتة مستقل موضوع دیگری است.
با شهامت باید بگویم، جراح باید بداند که آنستزیست فقط یک روشن کنندة ماشین بیهوشی نیست بلکه خیلی کمکها به جراح و بیمار از او برمیآید و خیلی وقتها جراح باید نظر آنستزیست را در تصمیگیری خود دخیل بداند.
بیماران چندان با رشتۀ بیهوشی و مراقبتهای ویژه آشنا نیستند؟
بله. مریض باید با متخصص بیهوشی خودش آشنا شود و او را بشناسد. آنستزیست اغلب این امکان را پیدا نمیکند چون هنوز که هنوز است متخصص بیهوشی با بیمار در تماس قرار نمیگیرد مگر وقتی که بیمار توی اتاق عمل باشد و این یک نقیصة کار ما است که مسألة pre-op در فرهنگ پزشکی ما جا نیفتاده است. چون اصلاً امکانات اجتماعی ما اجازه نمیدهد که بیمار یک روز قبل در بیمارستان بستری شود و شما امکان رسیدگی به حالش را داشته باشید. گاه اتفاق میافتد که مریض ناشتا همان روز از خانه میآید و شما دیگر فرصتی ندارید که او را ببینید. یعنی ملغمهای است از گرفتاریهای اجتماعی. با مریض هم که صحبت میکنیم میگوید هزینهها خیلی بالاست یا شرایط زندگی من خیلی محدود است، مثلاً کسی نیست از فرزند کوچکم نگهداری کند، و من نمیتوانم یک روز قبل در بیمارستان بستری شوم. در حالی که باید شما چندین ساعت قبل از عمل در بیمارستان بستری شوید تا آرامش و آشنایی با محیط بیمارستان پیدا کنید، اگر نه میزان استرس در بیمار بسیار بالا خواهد بود و همین استرسهای مریض است که گاه کار متخصص بیهوشی را بسیار دشوار میکند، به خصوص در مقایسه با یک مریض آرام که شما قبلاً دیده باشید و با او حرفهایتان را زده باشید. هیچ یادم نمیرود که در زمان فعالیت خودم جراح ارتوپدی بود که روزی از من پرسید که بیماری دارم که نزدیک بیست سال است که به علت آرتروز شدیدی که تمام بدنش از جمله ستون فقرات او را درگیر کرده، در رختخواب افتاده؛ دائماً درد دارد، ضد دردها دیگر اثر ندارند و خانوادهاش که مسؤول او هستند به ستوه آمدهاند. گفتم چهکار کنم؟ گفت راضیاش کنید که عمل شود. گفتم خوب بگویید بیاید تا با هم صحبت کنیم. مریض آمد و صحبت کردیم. گفتم، خانم شما دائم صحبت از این میکنی که از بس درد کشیدهای از زندگی سیر شدهای. خوب یک امکان به خودت بده، دل به دریا بزن، همه برای موفقیت شما دست به دست هم میدهیم. اگر هم کاملاً بدون درد نشدی شاید درد در حد تحملت بشود و احتیاج نداشته باشی کسی دایم تو را تر و خشک کند؛ این زندگی واقعاً زندگی نیست. دائم دردمندای و به علت استفادة زیاد از مسکنها عارضهدار هم شدهای. به قدری این صحبت ساده روی او تأثیر کرد که این زن با رضایت خاطر قبول کرد که عمل شود. البته عمل هم موفقیتی نداشت برای اینکه در حدی درگیری ستون فقرات شدید بود که با امکانات آن زمان کار زیادی نمیتوانست صورت بگیرد. به هر صورت مریض از دست رفت اما در حالی از دست رفت که خودش با رضایت این راه را قبول کرده بود. یعنی میخواهم بگویم ارتباط آنستزیست با مریض خیلی میتواند به آرامش او کمک کند.
اینها بخشی از تجربیات من است و اگر قرار بود من روزی جوان میشدم و برای آموزش مجدد بیهوشی تصمیم میگرفتم، صد درصد میگفتم که متخصص بیهوشی باید مریض را روز قبل از عمل ببیند و این آرامش را باید از روز قبل به بیمار بدهد. در اینصورت مریض شما را میشناسد. بیهوشی تنها رشتهای است که مریض هیچگاه از وجودش خبر ندارد. در حالی که بزرگترین خدمتها را در طول عمل جراحی و طی چهل و هشت ساعت بعد از آن به بیمار میکند. نمیخواهیم از او تقدیر شود ولی حداقل قدرش را بدانند.
شما دورههای تحصیلی متعددی را پشت سر گذاشتهاید؟
وقتی سه مرکز درد را در آلمان دیدم به دکتر تشیّد گفتم که اگر موافقت کنید من به پکن بروم و ببینم صحت و سُقم طب سوزنی چهطور است. ایشان موافقت کرد. برای انجام امور مالی پیش معاونت اداری مالی وقت دانشکدة پزشکی رفتم. غمانگیز است که بگویم ایشان قبلاً در بیمارستان شریعتی بودند و ما یکدیگر را میشناختیم. ایشان بعد از ورود من به اتاق حتی سر بلند نکرد!
رفتم نشستم و گفتم که من آمدهام تقاضای رفتن به پکن بدهم. همانطور که سرش پایین بود گفت که نمیشود! گفتم چرا؟ تا اینجا همة مسؤولین موافقت کردهاند؟ گفت، چون شما یک زن تنها هستید یا باید با همسرتان بروید یا با برادرتان. ناگفته نماند که من همیشه این صراحت لهجه را داشتم، گفتم شما به جای اینکه به عنوان یک مسلمان به دنیا بگویید که زن مسلمان با اتکاء به نفس هر چه بیشتر میتواند به هر جا که آموزشی هست برود و میتواند هر چیز خوبی را که به درد مملکتش میخورد یاد بگیرد و سر بلند برگردد، میگویید که بنده به این سن و سال قیّم میخواهم؟!
بعد از آن فقط آخرین کلام ایشان را میشنیدم که میگفتند در اسرع وقت انجام میشود.
استاد، pain را آن سالها در دانشگاه دنبال نکردید؟
چرا، دنبال کردم ولی گفتند بودجه نمیرسد. ما حداقل دو تخت و دو نرس احتیاج داشتیم و لازم بود که من در گروه بیهوشی به جای هفتهای 5-4 روز، سه روز کار کنم و سه روز را در مرکز pain بگذرانم. موافقت نشد. من مطب باز کردم. چهار سال در مطب این کار را دنبال میکردم و درمان درد با طب سوزنی محض را با موفقیت بسیار بالا انجام میدادم. اما بعد از چهار سال خودم دچار پنوموتوراکس خودبهخودی شدم که گفتند باید از فعالیتهایم کم کنم. من همزمان فول تایم دانشگاه تهران بودم، بیمارستان مدائن هم کار میکردم، مطب هم داشتم و عضو فرهنگستان هم بودم. یعنی از ساعت شش که بیدار میشدم تا 9 شب یکسره مشغول بودم. از مطب هم یادگاریهای بسیار قشنگی دارم. یک قالیچة دیواری که رویش نوشته"یا علی"، دارم از مریضی که بعد از سالها از کمردرد خلاص شده بود. یا ژاکتی که هنوز نگهش داشتهام و به یاد آن مریض میپوشم که با دست خودش بافته بود چون مچ دستهایش درد میکرد و بعد از آمدن به مطب من خوب شده و توانسته بود دوباره بافتنی ببافد. بعد از این ماجرا متأسفانه مطب pain را کنار گذاشتم.
فرمودید بیهوشی نتوانسته خودش را در ایران از جراحی کاملاً جدا کند. اصلاً اولین کسانی که بیهوشی دادند چه کسانی بودند؟ اولین دستیاران بیهوشی چهگونه این رشته را شناختند و انتخاب کردند؟
قبلاً در ایران زیر دست دکتر علی فر پرستارانی تربیت میشدند و آنها بیهوشی میدادند. به تدریج دکتر فر همکارانش از جمله دکتر مصری را برای سرپرستی به بیمارستانهای نه چندان زیاد آن زمان تهران میفرستاد. در ادامه تصمیم گرفتند که مانند سایر رشتهها رزیدنت بگیرند. ابتدا بیهوشی چندان شناخته شده نبود و مشتری چندانی نداشت، کمکم متقاضی زیاد شد و به تدریج امتحانی برای ورود دستیاران گذاشتند.
چهطور جراحها شما را پذیرفتند؟ تا روز قبل یک پرستار تنها هم بیهوشی میداده و بعد؟
اینجا بود که شما وارد چالش میشدید! یادم نمیرود، در بیمارستان هزار تختخوابی، جراحی بود که در بیمارستان مداین هم همکار من بود. او خیلی به اینکه از نوادههای کریمخان زند است مینازید و تکبر و غروری داشت. روزی در اتاق عمل بیجهت به پرستار اتاق عمل پرخاش کرد که چرا وسیله کم گذاشتی و دیر آمدی، مگر نمیدانی من کی هستم، من نوادة زند وکیلام. من به او گفتم فلانکس، ما هر کدام عقبههای یک سلسلة شاهنشاهی هستیم. اگر بخواهید من هم نوادة نادر شاه افشارام ولی این هیچ افتخاری نیست. او هم فردی بود ظالم به زمان خودش. این شهرتی نیست. چون نوادة فلان کس هستی همه باید به شما سرویس بدهند، چنین چیزی نیست. شما هم یک جراح هستی مثل همه، آن خانم هم به موقع آمده و آنقدر هم که وسیله داشته گذاشته، اگر کمبودی دارید او مسؤول نیست. بروید با مسؤول صحبت کنید و در اتاق عمل هم فریاد نکشید! میدانید، به خصوص اگر قرار است با جراحی چالشی داشته باشید همطراز سواد او باشید تا بداند تفوقی بر شما ندارد!
دوران دستیاری را با گذشته مقایسه میکنید؟
من در جریان وضعیت رزیدنتی الان نیستم. اما در زمان من وضعیت رزیدنتی بیهوشی بسیار بهتر شده بود. رزیدنت بیهوشی موظف بود مثل سایر رزیدنتها پنجشنبه سر کلاس برود، حضور و غیاب داشت، مطلبی که ارائه میشد در هفتة بعد به صورت تستهای کوچکی سؤال میشد و اگر ساعت کافی را در کلاس نگذرانده بودند از امتحان محروم میشدند. وقتی میدیدیم رزیدنت علاقهمند است، اساتید بیشتر تلاش میکردند.
اجازه دهید بار دیگر به گذشتة دورتر بگردیم و به دانشگاه توبینگن، دانشگاه خاصی به ویژه در فلسفه است. علاوه بر هگل، برای مثال مارکس، هایزنبرگ و بزرگان دیگری نیز برههای در آنجا بودهاند. در نتیجه، جدا از زمینة پزشکی جای خاصی است از لحاظ علمی. آیا خارج از حیطة خاص پزشکی با این مجموعه آشنایی داشتید؟
ببینید، شهرهای اینچنینی در آلمان به عنوان Universitatstadt یعنی «شهر دانشگاهی» شناخته میشوند. اعم از کنفرانس، مباحثات، اطلاعات عمومی، شعر، ورزش، فلسفه شش شب در هفته، هر شب در این شهر خبری بود. البته آن زمان یک دوران طلایی بود که دیگر برنمیگردد. الان شما برای تفسیر یک تئاتر نیازی ندارید دور هم بنشینید. کافی است در اینترنت بگردید تا تفسیر تئاتری را که دیشب دیدهاید پیدا کنید. آن زمان چون شهر کوچک بود همه مثل خانواده بودند. رادیو و تلویزیون چندان فعالی در شهر نبود و در نتیجه بحث رویدادهایی را که در شهر اتفاق میافتاد به آمفیتئاترها منتقل کرده بودند. دانشجویان، در این مکانها، به صورت تلفیقی از رشتههای مختلف نظرات خودشان را میگفتند. هیچ یادم نمیرود که در گروهی دانشجویی عضو بودم که در آخر هفتهها برای شناساندن آلمان علیالخصوص به دانشجویان خارجی به دیدن یکی از شهرهای آلمان میرفتند. اما شرطی وجود داشت که باید در این گردهمآییها کتاب میخواندند. کتابی به اسم «مرگ در ونیز» اثر توماس مان یکی از آنها بود و جالب بود که بحث فلسفة این کتاب را از دیدگاه رشتههای مختلف مثل پزشکی، فلسفه، فیزیک، معماری، هنر و غیره میشنیدیم.
در جامعة پزشکی امروز دانش خیلی کلیشهای، محدود و بسته دیده میشود در حالی که در نسل قدیم اینطور نبوده است. شخصیتها بیشتر چند وجهی بودهاند. حال نظر شما را میخواهیم بدانیم. چرا چنین وضعیتی پیش آمده است؟
من حتی در زندگی شغلی با آدم یک بُعدی نمیتوانم زندگی کنم چه برسد به زندگی خصوصی. از آدمهای یک بعدی یا تکنوکراتها نه میشود چیزی یاد گرفت نه میتوان با آنها صحبتی کرد؛ و علت آن احتمالاً پیشرفت تکنولوژی است.
من شوهرخواهری دارم که دانشمندی است در زمینة اصلاح ژنتیکی در گیاهان. اما این فرد یک انسان تک بُعدی است. وقتی میخواهی با او حرفی از شعر و موسیقی بزنی، بلند میشود و میگوید من وقت ندارم. از طرفی این گروه، scientist و تحلیلگراند و سازندة علم و تکنولوژی روز هستند. اما به عنوان یک بشر آزاد فکر نمیکنم همنشینی با آنها چندان دلنشین باشد.
علائق خودتان گذشته از پزشکی در چه زمینههایی است؟
به شدت علاقمند به شعر، نقاشی و ادبیاتام.
اجازه دهید باز به گذشتة دور برگردیم. دقیقاً چه سالی به ایران بازگشتید و با همسرتان زندگی خانوادگی را پی گرفتید؟
سال 1342 برگشتم و ازدواج کردم. همیشه هم عاشق شغلم و کارم بودم. ایامی را که در خدمت دانشگاه تهران و بیمارستان خصوصی بودم به عنوان خوشترین ایام زندگیام میدانم و کمبود آن را الان شدیداً حس میکنم.
من به علت بیماری همسرم و درمانهای دشوار و طولانی او در خارج از کشور ماندگار شدم وگرنه دوست نداشتم به این زودی کارم را کنار بگذارم.
لطفاً در مورد فعالیتهای پژوهشیتان بفرمایید؟
مقالاتی که نوشتم، اغلب در مجلة انجمن بیهوشی، مجلة نظام پزشکی و مجلهای که زیر نظر پیتر سافار در بیروت چاپ میشد چاپ شده و دو مقاله هم در BJA داشتم. یک کتاب فیزیک برای آنستزیستها داشتم که در موردش صحبت شد و کتاب دیگری با عنوان"هیپوترمی" و کتاب آخر هم که با عنوان "جشنواره دکتر تشّید" نوشتم.
بیشتر مقالاتی که نوشتم تا دوران دانشیاریام بود. بعد از 1357، نوعی رکود برای تهیة کتاب و مجله حاکم شد. اینترنتی نداشتیم، مجلة چندانی هم دیگر نمیآمد، کتاب هم اگر از خارج با خودتان میآوردید و افست میشد، در دسترس بود.
شما در طول زندگی با چندین فرهنگ مختلف آشنا شدهاید. وقتی که این فرهنگها وارد حیطة دانش میشوند شما چه تفاوتهایی در آنها میبینید. نحوة آموزش دانشجویان در این فرهنگها و...، تفاوت ها و مزیتها را چهطور میبینید؟
از اینجا شروع کنم که چرا حتی زمانی که امکانات مالی هم در اختیارمان بود طوری تحصیل نکردیم که یک خارجی اعم از اروپایی و آمریکایی و چینی و ژاپنی میکند! من از تجربة سالیان خودم میگویم و چون نسل امروز ایران را نمیشناسم بنابراین این نسل را از صحبتم حذف میکنم. در زمانی که من در ایران مسؤولیت و کار دانشگاهی داشتم، میدیدم که پیگیری ما شبیه آنی نیست که یک اروپایی یا آمریکایی دارد.
مدتی که در فرهنگستان علوم مسؤولیتی داشتم همیشه میگفتم اینقدر امکانات و وسایل را مسؤول ندانیم، مسؤول خود ما هستیم. ما پیگیر نیستیم، ما نوآور نیستیم، ما در طول قرون و اعصار یاد گرفتهایم که رونویسی کنیم. کلیة کتبی که داریم به جز کتب ادبیمان همه را رونویسی میکنیم. ما هیچ کدام ابداعگر نیستیم. اگر هم معلم خوبی بودیم، آن کتاب را خوب فهمیدیم ولی آن کتاب مال ما نیست. مثلاً آقای «میلر» خودش به آزمایشگاه رفته، نظر مال خودش بوده که چه بکند. ما نظر او را دنبال میکنیم. کتاب «وایلی» کتاب مرجع آن زمان بیهوشی بود. ما نظر آنها را دنبال میکنیم. باید بگویم علت جهشی که آمریکا دارد، به عنوان سرآمد همة کشورها در علم، نوآوری آنهاست. ما این نوآوری را هنوز نتوانستهایم در کشور خودمان پیاده کنیم. ژاپن و چین بسیار موفقاند، اما آنها هم نوآور نیستند. آمریکا با وجود قرض بسیار زیادی که به بانک جهانی دارد، بودجة نوآوریاش دست نمیخورد و در آنجا اگر شما به عنوان استاد دانشگاه تئوری و سخن جدیدی ارائه ندهید عذر شما را خواهند خواست!
جایگاه متخصصان بیهوشی در آمریکا چه تفاوتی با اینجا دارد؟
از نظر معلومات تخصصی، بنیادی و پایهایتر یاد میگیرند. مثلاً اگر شما به یک متخصص بیهوشی در آنجا بگویید سیکل کربس را بگو، به سهولت خوردن یک لیوان آب برایتان میگوید، اما از هر کدام از ما بپرسید نمیدانیم کدام مواد با هم واکنش میدهند و محصول چه خواهد بود. ما مقلدهای بسیار خوبی هستیم و البته بسیار باهوش. فکر میکنید در ناسا چند ایرانی مقامهای کلیدی دارند؟
در مورد آمریکا گفتید. آمریکا کشور جوانی است و به عبارتی خودبنیاد، اروپا هم به همین شکل، هر دو فرهنگهایی هستند که از قدیم بدون تولید در عرصههای گوناگون قادر به سرپا ماندن نبودند؟ به هر حال در زمینة علمی ما هم به ناچار باید به همان سمت تولید برویم. آیا شما زمینههای آن نوع فرهنگ تولید در زمینههای علمی را در اینجا میبینید؟
با شناختی که شخص من از جامعة علمی ایران دارم، شاید برای ایجاد تحول در جامعة علمی ایران در زمینههای علمی مختلف باید اول اساتیدی که در هر جای جهان در نوآوری سرآمداند به ایران دعوت شوند تا به جای سی شاگرد، به سیصد شاگرد بیاموزند، به جای اینکه تک تک افراد به خارج ایران بروند.
جامعة علمی ما احتیاج به تکاندن دارد. دانه دانه شاگرد فرستادن، تکاندن نیست. البته آن هم متد بدی نیست اما وقتی آن یک شاگرد برمیگردد، پویش نمیکند که "چرا" آن کار را میکردند بلکه فقط "آن کار" را آموزش میبیند و با خودش میآورد. و باز همان آش و همان کاسه و این علاج واقعی جامعة ما نیست. اگر اساتیدی را دعوت کنند که در زمینههای مختلف برای آموزش "متدولوژی و نگرش به تحقیق"، آموزش دهند بعد از گذشتن یک نسل یاد میگیریم و آن موقع این فرهنگ جا میافتد. علاج جامعه این است که اساتید شناخته شدة نوآور خارج از امور سیاسی به این مملکت بیایند و در دانشگاهها زیر بال دانشجو را بگیرند. یعنی به عبارتی یک فرهنگ تربیتی جدید!
آیا در روندی که قبل از انقلاب در دهة پنجاه در ایران وجود داشت و روند بعد از انقلاب، تفاوتی میبینید؟
خیر. آن دیدگاه "حالا از امروز بگذریم، ببینیم فردا چه میشود" را رها نکردهایم. این هم فلسفهای است برای خودش. ما در امور دقیقه پویا نبودهایم. هوشیارایم و یاد گرفتهایم اما بنیادی کار نکردهایم. من هنوز اعتقاد دارم ما در همة کارها هنوز داریم رونویسی میکنیم. ما هیچ کداممان در تربیت اجتماعی خود وقت برای این مقوله نگذاشتیم و به همین دلیل شاید همهمان مثل آچار فرانسه همه کار میکنیم اما توی هیچ کاری متخصص نیستیم.
روزانه شاید دهها یا صدها شکایت در ایران از پزشکان میشود. این نسبت در مورد متخصصان بیهوشی چهطور است؟

مرگهای ناگهانی که همیشه پروندهساز میشوند زیر دست متخصص بیهوشی اتفاق میافتد و به پای بیهوشی نوشته میشود حتی اگر جراح یا دیگری مسؤول باشد و نهاد و جامعهای نیست که از حق و حقوق متخصص بیهوشی دفاع کند. کما اینکه اتفاقی که در یکی از بیمارستانهای معروف افتاد، بروشور دارویی را که نوشته شده بود نبایستی در فضای آزاد نگهداری شود، کسی نخوانده بود. دارو را فرضاً پرستار بیهوشی باز کرده و آنجا گذاشته بود و متخصص بیهوشی از همه جا بیخبر، به حساب اینکه دارو امروز باز شده از آن استفاده کرده بود. در نتیجه در یک روز در اتاق عمل از ده نفر، سه نفر فوت کردند و هفت نفر با خدمات پزشکی که دریافت کردند جان سالم به در بردند. همة عوامل دست به دست هم میدهند، امکانات بیمارستانی کافی نیست، مثلاً باتری دفیبریلاتور از کار افتاده چون سالهاست استفاده نشده و گوشهای افتاده است. بیهوشی اوج مرز مرگ و زندگی است!
یادم نمیرود که در زمان مرحوم پروفسور سمیعی، یکی از پدران جراحی اعصاب ایران، بیماران مبتلا به مننژیوم مغز را به وسیلة گذاشتن در وان یخ سرد میکردیم و هیپوترمی میدادیم و جراح میتوانست بدون خونریزی مننژیوم بزرگی را خارج کند. ساعت چهار صبح مریض را بیهوش میکردیم و میگذاشتیم توی وان یخ. ساعت هفت مریض را روی تخت اتاق عمل میخواباندیم، بعد صبر میکردیم تا دمای بدن بیمار به 35 درجه برسد که جراح عمل را شروع کند. گاه تا 8 شب اگر هیچ اتفاق عجیبی نمیافتاد بر بالین مریض بودیم ولی هیچگاه کسی از اینهمه زحمت قدردانی نمیکرد. گفته میشد که آقای پروفسور سمیعی عمل کرده است!
حق تخصص بیهوشی در ایران شناخته نشده است و البته خودمان هم مقصر بودهایم. به جای اینکه در کارمان دقت کافی داشته باشیم و وقت بگذاریم، مثلاً دو ساعت قبل از عمل برویم بیمار را ببینیم، نکردیم و در نظر سایرین مثل یک تکنیسین طراز بالاتر جلوه کردیم. برای همین همیشه آنها به حقوق ما معترض و معتقد بودند که اینها که کاری نکردند و فقط نشسته و بگ را فشار دادهاند! نه تنها این رشته را نشناختهاند بلکه همیشه گفتند ما هم میتوانیم کار شما را بکنیم. راه علاج این است که آنستزیولوژیست خودش باسواد باشد و برای جراح یک مطلب بهروزتر را بتواند حلاجی کند. متأسفانه مسائل مالی نقش بزرگی در زندگی بازی میکنند. همهمان به جای فول تایمی دانشگاه، رفتیم بیمارستان خصوصی چون پول بیشتری داشت. در دانشگاه حقوق ثابتی داشتیم و هر چه بیشتر کار میکردیم حقوق بیشتر نمیشد. روی همین زمینه فول تایم جغرافیایی مطرح شد و الان هم که شنیدهام همه فول تایم شدهاند و مریضها را از مرحلة آموزشی به بعد خصوصی عمل میکنند.
به نظر من این امکانات بهتر از بیمارستان خصوصی است. از همه مهمتر جوانان به یک نوایی میرسند. اتفاق افتاد که گفتند پزشک متخصص در شهر تهران تاکسی میراند.
حالا شاید یکی دو نفر از پزشکان تاکسی میرانند و این را نمیشود به همه تعمیم داد اما خوب وقتی من میروم محلی را به نام بیمارستان خصوصی اشغال میکنم و اجازه نمیدهم، شما که از من دو نسل عقبتراید تا من زنده هستم آنجا کار کنید، همین بلبشو میشود.
خانم دکتر، آیندة پزشکی را چهطور میبینید؟
خیلی بد. نه تنها پزشکی اینجا، بلکه پزشکی دنیا!
اولاً، اینکه صحبت " گلوبالیزه" شدن دنیا را در دنیا میکنند گزافه نیست. از غذا و آداب و سنن گرفته تا جین پوشیدن ما. میتوان گفت آمریکا چیزی را به جهان قبولانده، چون شلوار جین راحتتر است، مخارج نظافت آن کمتر است، نه اتو میخواهد، نه به این زودی پاره میشود، با هر چیزی هم میشود پوشید، یعنی ملت آمریکا به دلیل سهولتطلبی در زندگی و ساده گرفتن زندگی معتقد است که من اینطور راحتام، پس چرا نکنم؟ تئوریاش هم این است که من برای خودم میخواهم زندگی کنم.
حالا کاری ندارم که این فرهنگ سادهطلبی خوب است یا بد، واقعیتی است که اتفاق افتاده و فست فود دنیا را برداشته است. ما اینها را گرفتهایم اما قسمت اصلی را که "پیگیری راه سادهتر" باشد، نگرفتهایم. بچههای ما بسیار باهوشاند. در آنجا با آن سیستم کار میکنند اما اگر برگردند به اینجا چون امکانات اولیه وجود ندارد، فراموش میکنند و از عادت میافتند.
منظور پزشکی در کل جهان است، آیا آنجا هم رو به فرود دارد؟
بزرگترین عیب آنجا، قطع ارتباط پزشک با مریض است. شما تمام درددل تان را به عنوان بیمار تلفن میکنید و نوار ضبط میکند و به گوش دکتر میرسد. بر اساس شکوهها و شکایتهای شما دکتر دستوراتی میدهد و شما نسخهتان را میگیرید و حالا یا خوب میشوید یا بدتر میشوید. یعنی تکنولوژی باعث قطع روابط انسانی شده است! یادم نمیرود که از ابوعلی سینا خواندم که شاگردی داشت که جراح فوقالعادهای شده بود. پیرمردی از حوالی یزد به اصفهان میآید، در آنجا عمل میشود، احتمالاً یک بای-پس رودهای میکنند. همه چیز خوب بوده و زخم هم بهبود مییابد، ولی بیمار نمیتوانسته غذا بخورد. میبینند بیمار توان ندارد و در حال مرگ است. ابوعلی سینا هفتهای یک روز برای ویزیت میآمده. میرسد سروقت این پیرمرد. به او میگوید، مشکلت چیست؟ جواب میدهد، نمیداند. جراح میگوید چنین کردیم و چنان کردیم و مطمئن هم هستیم انسدادی در رهگذر بای-پس نیست، اما بیمار هر چه میکنیم غذا نمیخورد. ابوعلی سینا مینشیند پهلوی پیرمرد و میپرسد، اهل کجاای؟ میگوید اهل فلانجا. ابوعلی سینا هم میگوید من هم همینطور، پس همشهری من هستی! درد دلت را بگو. پیرمرد میگوید، اینها هر روز به من برنج و گوشت میدهند من یک عمر است عادت کردهام شیر بُزم را بخورم و این قوت من است. ابوعلی سینا دستور میدهد که به او شیر بز بدهند و در ویزیت هفتة بعد میبیند که خوب شده و مرخصش میکند. در این کتاب او مینویسد که پزشکی آن نیست که شما فقط جراح خوبی باشید؛ پزشکی آن است که شما مریض را درک کنید و لمس کنید و بین بیمار و پزشک رابطة انسانی برقرار شود. این چیزی است که از فرهنگ پزشکی امروز جهان به عنوان Globalization حذف شده حتی در ایران.
اجازه دهید ما دیگر سؤال نکنیم و شما آنچه را که دوست دارید، بفرمایید؟
ما تا پانزده سال پیش بدون تلفن زندگی میکردیم اما الان زندگی افراد بدون تلفن شخصیشان نمیچرخد. بانکها امروز بدون اینترنت کار نمیکنند. هیچکس نمیداند که آیندة جهان با پیشرفت تکنولوژی چه خواهد شد اما آنچه مسلم است عواطف انسانی دارد میمیرد. در آمریکا و کانادا در روابط خانوادگی چنان سردی و بیمهری میبینید که باور نکردنی است.
جایی در سخنانتان فرمودید، آموختید پزشکی وظیفه است و در آن تأثر جایی ندارد. آیا برای بیمارانتان متأثر هم شدهاید؟
میتوانم بگویم در زمان فعالیتم تمام بچهها را من بیهوش میکردم. خودم بچه ندارم اما در خانوادهای بزرگ شدم که پنج بچه بعد از من آمدند، عملاً رُل مادری را در همان خانواده تا هجده سالگی انجام دادم و بعد هم مسؤول به سامان رسیدن خواهر و برادرهایم بودم که هر کدام به موقع به تحصیلشان برسند، دانشگاه خوبی بروند و قس علی هذا و دیگر از بچه بیزار و از مسؤولیت اشباع. اما خوب، بچهها را دوست داشتم و خیلی با آنها ملایم بودم. مگر میشد بگذارم بچهای پشت در اتاق عمل از ترس فریاد بکشد. بالا برو، آرامش کن، که وقتی به اتاق عمل میآمد لبخندی هم میزد. و من همة اینها را از آن بالشی که روی دهان آن دختر گذاشتم و یک ماه محروم شدم یاد گرفتم که رابطة تو به عنوان طبیب با یک مریض باید فراتر از تمام این حرفها باشد یعنی وجودت باید به یک آدم ناامید، امید بدهد. سایر همکاران از من بهتر هستند: با سواد، با معرفت. اما شاید من همین برخورد کردن ملایم با اطرافیان را بیش از سایرین داشتم.
برای نسل جوان بیهوشی کشور چه نصیحتی دارید؟
آنقدر مسلح به علم تخصصیتان شوید تا مقتدر شوید و آنوقت برای دیگران در حیطة عمل ما که اتاق عمل است حق تعیین تکلیف نگذارید!
از وقت و حوصلهای که به خرج دادید متشکرایم.
خواهش میکنم فقط شرح من را بنویسید نه فراتر از آن را، زیرا که هیچ انسانی ویژه نیست در حالی که هر انسانی ویژگی خودش را دارد.
این مصاحبه به اهتمام دکتر پریسا سزاری، دکتر شهریار عباسیان جهرمی و فرهنگ راد انجام شده است.
Technology has been disrupted human relations
Interview with Dr. Sindokht Dahesh
Dr. Sindokht Dahesh, born in 1318 is one of the leading scholars in the field of anesthesia and one of the most reputable practitioners in the history of anesthesia in Iran. She has been graduated from Germany and because she abided in different countries, she is familiar with different cultures.
In this interview she speaks about her private life and her professional background. What you read here is a summary of her remarks in the interview:
- From childhood I knew that I wanted to be a doctor and still I think if I have a chance to take a rebirth, I will choose to be a doctor.
- Dr. Ali Far is the founder of anesthesia in Iran.
- Dr. Mohammad Ismaeel Tashayyod made a remarkable change in Iran's history of anesthesia.
- Neither we are able to learn from one-dimensional, technocrat people nor can speak to them.
- What I convey here is based on my years of experience. Since I do not know today's generation, it is not included in my speech.
- The true value of the specialty of anesthesia is not known in Iran.
- Medical science means understanding the patient and feeling him. The human relationship should be established between the patient and the physician.
- No human being is unique, but we have unique characteristic.