ادامۀ مصاحبه با پروفسور اسفندیار بداغی
گویا اولین کنگرۀ پزشکی پس از انقلاب کنگرۀ پزشکی اطفال بود؟
کنگرة طب اطفال، اولین کنگرهای بود که بعد از انقلاب از نو برقرار شد؛ به نام دکتر قریب و بزرگداشت او بود (بهمن 1358). این کنگره خوشبختانه همه ساله، به همت همکارانم برگزار میشود. البته زحمت مدیریت آن را «دکتر غلامرضا خاتمی» به دوش میکشد.
روزی در سال 58 از «مهندس بازرگان» که سابقة دوستی با دکتر قریب را داشت، پرسیدم برای کارمان در نقاط محروم چه اسمی بگذاریم؟ ایشان چند روز بعد گفت امام گفتند بگذارید «جهاد سازندگی». بعد از آن در نخستوزیری در خیابان پاستور دفتری در اختیار ما گذاشتند.
عدهای به کردستان رفتیم ولی بعد از مدتی دیدیم عملی نیست چون مسائل ایدئولوژیک پیش آمد و همکاری با پرستار داوطلب دستگیر شد و به زندان افتاد. به بزرگان متوسل شدیم. خلاصه آنها نجات پیدا کردند. یکی از آنان کسی بود که میگفت من داروی ضد کرم نمیدهم چون به دلیل آلودگی آب این کار بیفایده است و دوباره منتقل میشود. باید بهداشت را درست کنیم. این فرد در سیستان و بلوچستان جاده کشید و از دهاتیها اجازة چنین کاری را به دست آورد. او از افرادی بود که 6 ماه در زندان ماند و با دخالت افرادی از جمله عباس شیبانی که زمانی همرزم بودیم نجات پیدا کرد. در کردستان یکی از جراحان ما یک مجروح را جراحی کرده بود. او را به اتهام نجات یک فرد یاغی به زندان بردند. پدر من که افسر ژاندارم بازنشسته بود وقتی که این را شنید تعجب کرد و گفت، یکی از ژاندارمهای من در جنگ جهانی مجروح و اسیر شورویها میشود، بستریاش میکنند. وضعش که بهتر شده بوده، پزشک روس که میآید بالای سرش به فارسی به او میگوید، «تو حالت بهتر است اما فردا اعدام میشوی!» این فرد فرار کرد، مدتی در چاهی در قم مخفی و بعد به سیستان و بلوچستان و تا هندوستان گریخته بود. پدر میگفت پزشک دین و آیین بیمار برایش مطرح نیست! مریض، مریض است! به هر حال آن دورهها گذشتهاند. پس از رسمیت یافتن جهاد سازندگی مسؤولیت کارهای پزشکی را به دکتر «مرتضی مخلصی»، جراح بسیار علاقهمند سپردم و بیشتر به کار دانشگاهیام رسیدم.
و در این زمان دبیری شورای آموزش پزشکی کشور به حضرتعالی پیشنهاد شد؟
«دکتر حسن حبیبی» وزیر وقت، دبیری شورای آموزش پزشکی کشور را به من تکلیف کرد که به طور موقت پذیرفتم. اعتقاد من این بودکه پزشک باید طوری تربیت شود که در حفظ تندرستی جامعه دلسوز و کارآمد باشد. برای مثال دانشجویان اول بروند به روستاها و ببینند که مردم، مثلاً قالیبافها چگونه زندگی میکنند. اتفاقاً برای نمونه دو دانشکده در استان شیراز افتتاح شده بود، تصور میکنم در جهرم و فسا بود که دانشجوها میرفتند و با وضع مردم روستائی آشنا میشدند. با همکاران برای بررسی رفتیم شیراز، دیدیم دو سه نفر دانشجو را زندانی کردهاند و ممکن است اعدام کنند که مثلاً چپی هستند یا کمونیست. با استادانشان دیدار و صحبت کردیم. متأسفانه تا آن وقت نتوانسته بودند برای رهائی آنها کاری بکنند. متوجه شدیم نمیشود اینطوری پزشکی را در مملکت از روستا به شهر بیاوریم.
بحث از انقلاب آموزشی پیش آمد که برای من و همفکرانم جالب و لازم بود. در آن موقع، مسؤول شورای آموزش پزشکی کشور بودم. تصمیم گرفتیم که کسانی برای تخصص بیایند که تعهد کنند مدتی را در نقاط محروم کار کنند. اجرا کردن چنین طرحی در آن شرائط بسیار مشکل به نظر میرسید. با وجود این کنکور سراسری را برگزار کردیم. استادان ورقهها را تصحیح میکردند، مصاحبة حضوری انجام و به هر داوطلب بر پایة معلومات و تعهد به خدمت در نقطهای از کشور امتیاز داده شد. هر داوطلب هم اختیار انتخاب چند رشته را داشت. همه چیز روال طبیعی را طی کرد. روزی که میبایست گزارش این رویه یعنی نتایج را به نشست عمومی شورا میدادم، چند نفر، دو خانم و 2 یا 3 آقا، بدون اجازه وارد شورا شدند و شروع کردند به اعتراض، به این عنوان که حق ما افراد انقلابی و مبارز، پایمال شده و رشتهای که علاقمندایم به ما داده نشده است. من به ناچار دوباره توضیح مسأله را دادم و عدم اکتساب امتیاز لازم آنها برای رشتة مورد انتخاب نخستشان را بیان داشتم. معممی هم از طرف امام آمده بود. دکتر حسن حبیبی پرسید نظر امام چیست؟ ایشان گفت نظر امام این است که افراد مؤمنِ مسلمان حق فراگیری پزشکی و تخصص را داشته باشند. من گفتم این عادلانه نیست چون تمام مردم ایران حق یکسان دارند. اگر فردی وظیفة خود را درست ایفا نکرد، میبایست مورد بازخواست قرار گیرد و به نحوی منطقی تنبیه شود. چون این روش بدون نتیجه ماند من استعفا کردم. این همان موقعی بود که مهندس بازرگان رفت و حبیبی هم رفت.
لطفاً در مورد انتخابات نظام پزشکی بفرمایید که در این زمان درگیر آن شدید؟
آنطور که من اطلاع دارم تنها انتخابات آزادی که در رژیم سابق انجام میشد انتخابات نمایندگان پزشکان یعنی "سازمان نظام پزشکی" بود. با اینکه عملکرد آن سازمان از نظر من و جمعی از دوستان مورد تأئید کامل نبود، کوشش کردیم تا دستکم در این کانون با تلاش در حفظ پزشکی کشور بکوشیم تا شاید قداست این حرفه را حفظ کنیم. دوستان همت کردند و با تنی چند از همکاران جوانتر به این سازمان راه یافتیم. با تعداد رأی بالائی که به من داده شده بود، خود را شرمندة بلندنظری و خیرخواهی همکاران مییافتم. دو بار، در آخرین دورههای نظام پزشکی پیش از انحلال و دستگیری اعضاء، انتخاب شدم و کوششهائی انجام دادیم. دوران سختی برای ایران بود، از جمله حملة عراق و جنگ. پزشکان بیشترین کوشش خود را در نجات بیماران به کار بردند. هر پزشک یک ماه از سال را به مناطق جنگی و یا محروم میرفت. من هم این وظیفه را در خوزستان انجام دادم.
پیش از انحلال سازمان، به پیشنهاد مدیر گروه بیماریهای کودکان، به صورت مأموریت برای تحقیق و تدریس، به فرانسه اعزام شدم اما پیشبینی خوبی را برای فعالیت آن نمیکردم.
برای بهبود آموزش پزشکی یعنی کارآیی بیشتر آن در مدت حدود دو سال که مسؤول آموزش پزشکی و تخصصی بودم، با جمعی از استادان شور کردیم. به دانشگاههای شهرستانها و تهران هم رفتیم و به گفتگو نشستیم. بالاخره برنامة مناسبی را تهیه کردیم و در اختیار وزیر قرار دادیم. آنجا دیدیم که عملاً این کار مشکل است. انقلاب آموزشی که شد دانشگاهها را بستند. عدهای آمدند و شدند شورای آموزشی جدید که شامل دانشجو و استاد و تکنیسین بودند و برنامة بعدی را نوشتند. سپس وزارتخانة آموزش عالی و بهداشت را یکی کردند. من مخالف بودم. برای آقای «دکتر مرندی» مثال میزدم که مثل این میماند که شما گندم را هم آرد، هم خمیر، هم نان کنید و هم به مصرف برسانید. بهتر است سیستمی باشد که آموزش را کنترل کند. ایشان جواب داد من این کار را میکنم و بعداً شما بیایید کیفیت آن را درست کنید. گفتم من چنین داعیهای را ندارم! آن زمان ایشان وزیر بهداشت بود و من عضو هیأت مدیرة سازمان نظام پزشکی. به هر حال هر جا میرفتیم عملاً به نتیجه نمیرسیدیم. پس من کوشش کردم به کار خودم که درمان بیمار، آموزش و پژوهش بود تا حدود امکان برسم.
در این زمان دوباره راهی فرانسه شدید؟
با عزیمت به فرانسه، من از حمایت استادانی برخوردار شدم که در گذشته با کار و روشم آشنا بودند. واقعاً استادان فرانسوی بلندنظری داشتند که به من پست پروفسوری و مسؤولیت دادند. به این ترتیب حق طبابت در رشتة تخصصی در آن کشور هم به من داده شد. تلاش خانواده خوشبختانه به نتیجه رسید. پسر بزرگم که به طب علاقه داشت، الآن استاد کلاس 1 چشم پزشکی در دانشگاه پاریس است. دخترم دندانپزشک شده و کار آزاد میکند. پسر دیگرم که آگاهی بیشتری داشت، فوق لیسانسش را در برجستهترین مدرسة تجارت پاریس گذراند و بسیار از زندگی راضی است. اینقدر اعتقادات دینی در خانواده بود که علی در مدرسه قرآن میخواند و اذان میگفت. یک روز به در منزل آمدند و پسر کوچکم را بردند برای تلویزیون و اولین برنامة کودک این رژیم را او اجرا کرده است. برنامة او آن موقع گویا بدون رتوش و اینها بوده ولی خوب این خاطرهای از گذشته است.
کارهای آموزشی شما در قالب مکتوب چه چیزهایی بوده؟
پس از انقلاب، به خاطر ارادتی که به استاد محمد قریب یعنی دانش و روش او داشتم، به بهانة کنگرة سالیانة انجمن پزشکان کودکان که سالها قبل توسط خود ایشان پاگرفته بود همکاران زبده را به برگزاری بزرگداشت «استاد محمد قریب دعوت کردم. به همت آن دوستان، به ویژه استاد غلامرضا خاتمی، پس از درگذشت شادروان «دکتر احمد سیادتی» این گردهمایی سالیانه ادامه دارد و همه ساله حاوی کتاب مقالات علمی به نام «مسائل رائج طب اطفال» است. من تقریباً همه ساله مقاله و سخنرانی دارم ولی خودم کتابی منتشر نکردهام چون هر وقت میآمدم آن را بنویسم موقعی که داشت آماده میشد میدیدم اگر آن را مثلاً «بهروز برومند» بخواند صد تا ایراد میگیرد! در نتیجه هرگز کارهایم را به صورت کتاب منتشر نکردم. چون در ایران رسم بیشتر بر مشاهدة نقاط ضعف است. همه میدانند که من با بهروز برومند چهقدر دوست هستم. ایشان را نام بردم به عنوان یک چهرة شاخص در ایران! من هم همیشه فکر کردهام اینقدر کتابهای غیر فارسی و منابع "ویرتوال" در اختیار دانشجو و پزشک هست که دیگر لزومی ندارد من هم بنویسم. یکی از همکاران ارجمندم به نام «دکتر احمدزاده» در اهواز یک کتاب نفرولوژی کودکان منتشر کرده که واقعاً همت بلند میخواسته، هم استعداد و هم وقت داشته و کرده و اسباب خوشحالی است. مقالات هم طبیعتاً هست، 18-17 مقاله در خارج دارم. در خود ایران هم 40-30 تا مقاله نوشتم. همان زمان هم دکتر قریب میگفت: به فلان مقالهات رفرانس دادهاند که نشان میداد این استاد دانشمند و با محبت چهقدر توجه دارد. دکتر قریب در اواخر عمر کسالت داشتند ولی معلوم بود شب قبلش باز کتاب خوانده و مجلات و مقالات را بررسی کردهاند. یکی از عادات خوب ایشان این بود که ما را وادار میکرد مجلة علمی پزشکی بخوانیم و هفتة بعد بیاییم برای همکاران و استادان بازگو کنیم. کمتر استادی در آن زمان این کار را میکرد. مثلاً اگر خود ایشان در یک سال دوبار موضوعی را صحبت میکرد، میدیدم که بار دوم متفاوت از بار قبلی است. موضوعی را که چند ماه پیش گفته پیشرفت یا تجدید نظری یافته است! البته دکتر مهدی آذر هم انسان و استادی فوقالعاده بود. خیلی از استادان خوب بودند، «دکتر آرمین»، دکتر شمسا که واقعاً انسان دانشمند و برجستهای بود. استادان بسیاری چون «جهانشاه صالح» و «مؤدب میرفخرایی» هم در زمینة آموزش دانشجو، قابل تحسین بودند. یاد همگی گرامی باد! البته در آن زمان مشکل اصلی، نبودن "خدمت تمام وقت "بود. زمانی هم که به وجود آمد دروغ بود! بسیاری از پزشکان هم حقوق تمام وقت گرفته بودند و هم مطب خصوصی را حفظ کرده بودند که این غلط بود. بعد Geographic Fulltime درست کردند که 40 ساعت کار در هفته بود و مرحوم قریب و من جزو آن گروه شدیم. حقوقها ناچیز بود بخصوص متخصصین کودکان که درآمد متناسبی ندارند. بعد Fee for Service را اضافه کردند در زمان وزارت دکتر شجاعالدین شیخالاسلامزاده. بنده در این چیزها درگیر نبودم ولی خوب ناکافی بود. بودند استادانی که در این زمینه تلاش میکردند. بالاخره بعد از اصرار و اعتراض یک روز یکی از استادان ارشد گفت: آقا! در ایران حقوق استاد نباید از حقوق سرهنگ بیشتر باشد! دیدم حرف مزخرفی است. به هر صورت پزشک باید زندگی راحت داشته باشد چون مسؤولیت دارد، چه در تدریس و چه در نجات جان مردم؛ بخصوص که وضع در آن زمان متفاوت بود، چون بیمارانی را میآوردند که الان دیگر از بین رفته است (انشاءالله)، آنهم خیلی دیر، مثل سل مغز، کزاز یا دیفتری و... که بیماریهای کشندهای بودند؛ به یاد دارم بچهای را آورده بودند کور، کر و فلج! در پاسخ پزشک میگفتند تصور میکردیم دارد دندان درمیآورد. جهل مردم شدید بود. مرحوم دکتر آذر شکایت از کمبودها و معضلات میکرد، من بیاختیار گفتم به دلیل فقر است. دکتر برگشت گفت، جهل از فقر بدتر است! بله من آن زمان جوان بودم و ایشان تجربه داشت. مثالی میزد که در مریوان خانة مردم در ندارد و پرده دارد ولی همان آدمها فِر شش ماهه میزنند! هر دو بد است. بالاخره نفت و درآمدهای به دست آمده خیلی مؤثر بود در نجات مردم. شبکههای بهداشتی درمانی زمان شاه به وجود آمد. ما هم فکر میکردیم برای بهبود سلامت مردم چه باید کرد؟ اصولاً در یک روستا دو نفر بودند، یک بهداشتیار و یک بهورز. اینها کسانی بودند که تا حدود 6 ابتدایی خوانده بودند، 4 بار آموزش به مدت شش ماه میدیدند و اجازه داشتند علائمی را درمان کنند. من رفتم ببینم کیفیت کار چگونه است. در سیستان و بلوچستان دیدم در یک اتاق کاهگلی، یکسری داروی پیشگیری از بارداری هست و فعالیتی بچشم نمیخورد. بهداشتیار هم میگفت من 6 ماه است حقوق نگرفتهام. اما در ارومیه دیدم کارشان را خوب انجام میدهند و حتی دستوراتی را که از بر کرده بودند، از روش بعضی پزشکان ایرانی و فرانسوی هم به روزتر است!
کسانی که انقلاب آموزشی تشکیل دادند، 500 نفر در سال دانشجو را رساندند به حدود 5000 نفر. پس از انقلاب عدهای از استادان رفتند، با استاد کمتر، 10 برابر بیشتر دانشجو گرفتند. زمان شاه من که درس میدادم 8 دانشجو نزد من میآمدند به بالین بیمار و من معترض بودم. میگفتم زیاد هستید، چون برای مثال در انگلیس دیده بودم استاد 2 تا دانشجو دارد و از 8 صبح تا یک بعد از ظهر با این 2 دانشجو مشغول است. بعد از انقلاب آموزشی تعداد دانشجو برای هر استاد شد 40 نفر. مریض را در اتاق کنفرانس روی تخت میخواباندند و میگفتند این، فلان علائم را دارد و درمان کردیم و فلان اتفاق افتاده. پزشکان به طور نظری آموزش یافتند. باید یکی دست یکیکشان را روی شکم مریض میگذاشت. ما با دکتر آذر 3 یا 4 نفری مریض را میدیدیم. دکتر به من میگفت دستم را چگونه روی شکم مریض بگذارم تا احشاء او را حس کنم یعنی بتوانم لمس را درست انجام بدهم. این کارها دیگر عملی نبود.
نفرولوژی کودکان از کی در ایران آغاز میشود؟ آیا حضورش با شما تعریف میشود یا خیر؟
در شهریور 1345 که به ایران برگشتم کسی را نشناختم که در این رشته کار کند و در تهران من تنها فرد بودم. اخیراً به من گفته شد در شیراز در دانشگاه پهلوی آقای «دکتر صابری» بوده و خانم «دکتر قمر هاشمی». گفتند ایشان یک سال پیش از بازگشت من شروع کردهاند. دکتر صابری برگشت به آمریکا و خانم دکتر در نهایت علاقه ادامه دادند و پزشکان زیادی تربیت نمودند. ما در سال 45 شروع کردیم به مطالعة علمی نفرولوژی در کودکان و دیالیز صفاقی.
پیوند برای کودکان از چه زمانی شروع شد؟
به طور دقیق نمیدانم، چون در آن سالها در فرانسه بودم، بعد از سال 1360 بوده احتمالاً، نزد بزرگسالان اولین بار در سال 54 خورشیدی انجام شد.
لطفاً تاریخچهای از زندگی فکری و سیاسی خود بفرمایید؟
حکومت گذشته مورد قبول ما نبود، یکی به علت عدم همراهی با ملت ایران در نهضت ملی شدن نفت، کودتای 28 مرداد و سرنگونی دکتر محمد مصدق. خوب خیلیها در این قضیه مقصر بودند که نام بردنی نیست. جناب اعلیحضرت بعد از کودتا که برگشت ایران، اولش کمی محتاط بود، بعد با تشکیل سازمان امنیت و مأمورین مخفی و آشکار خود از یکسو و دیکتاتوری پیشرونده، زندگی را مشکل ساخته بود. در سالهای آخر حکومت با وجود بیماری خطرناکش اشتباهات دیگری هم کرد. ایشان آمد یک حزب سراسری ایجاد کرد، در واقع میخواست نظرات غیر منطقیاش را به مردم تزریق کند. اطلاعات او بسیار محدود بود اما تصور میکرد همه چیز را میداند! یادم میآید یک روز آمده بود به مرکز طبی کودکان. پرسید این مریض چه مشکلی دارد؟ گفتیم تیفوئید دارد. گفت، کلرمایسین میدهید؟ حالا بگذریم که نام این دارو کلرومایسیتین است. گفتم خیر، چون مصرفش در کودکان ممنوع است.
متأسفانه جهل در مملکت شایع است. همه فکر میکنند همه چیز را میدانند! به هر حال در 1973 از رادیو اتومبیل میشنیدم خبرنگارها که احتمالاً مأمور هم بودند به ایشان میگفتند بهتر است شما استراحت کنید و ولیعهد کارها را به عهده بگیرد. ایشان میگفت من 13 سال دیگر باید ادامه بدهم تا از دروازههای تمدن بزرگ رد بشویم. این حالت یک "مگالومانی" بود! هم به خودش ضرر زد هم به کشور. من با خانوادهام ارادتمند مصدق بودیم. در آن دورة کوتاه یک آزادی نسبی به وجود آمد. مصدق اعلام کرد چنانچه روزنامهای به من فحش بدهد حق ندارید تعقیبش کنید، 61 سال پیش! حتی اینکه کسی حق ندارد از من مجسمهای بسازد. او انسانی آزاده، با ایمان و وطنپرست بود. آن زمان حزب توده مشکلساز بود و سیاستهای شوروی را منعکس میکرد. میان اطرافیانش هم، برخی کوتاه فکر و خودخواه حضور داشتند. روحانیت نیز از پشتیبانی او در آن بحران دست کشید!
من نوجوان که بودم دوست داشتم روزنامهنگار، وکیل یا قاضی بشوم تا از بیگناهان دفاع کنم. از کودکیام مختصری بگویم! گذشته از مالاریا و بیماریهای واگیر شایع آن زمان در هفت سالگی دچار استئومیلیت شدم، یعنی از 7 تا 14 سالگی گرفتار بازگشتهایش بودم. بارها مورد عمل جراحی قرار گرفتم. البته دوست هم داشتم که طبیب بشوم. در آن زمان تنها یک دانشکدة پزشکی در تهران وجود داشت با کنکور جداگانه. جزو نفرات اول پزشکی قبول شده بودم. نزدیکان بسیار تأکید در انتخاب این راه که برای من دوست داشتنی اما طولانی بود داشتند. به هر تقدیر نامنویسی و داستان عاشقی آغاز شد. در خانه به فرزندان و در مدرسه به شاگردان درس میهنپرستی داده میشد که بسیار جذاب و خواستنی بود. نهضت ملی شدن صنعت نفت، به رهبری محمد مصدق همة خانواده را مجذوب کرد. در دبیرستان رازی همکلاسان، من و یکی از دوستان را نماینده در سازمان دانشآموزان ایران کردند. سالهای پر دغدغهای بود. محاصرة کامل اقتصادی از یکسو، دربار و سیاستمداران کجرو یا وابسته به خارج از سوی دیگر نگرانیها وگاه افتخار موقت، دورة بیم و امید خاصی را به وجود آورده بودند. پس از کودتای بیست و هشتم مرداد، در دبیرستان، سپس در دانشکده تلاشهایی نمودم که بینتیجه بود!
استاد عزیز، برای نسل آینده چه پیامی دارید؟
من خودم را در آن حد نمیبینم که به نسل بعدی پیامی بدهم. از نظر من آموزش و پرورش آنچنان که باید نبوده، در این زمینه هم "خانواده و هم مدرسه" بسیار مسؤول و مؤثراند. در همة مراحل حیات کودک، جوان و سالخورده همگی نسبت به یکدیگر و بدون شک جامعه وظیفة دوست داشتن، خدمت و صداقت را دارند. این وظائف در حرفة مقدس پزشکی به هیچ گونه شانه خالی کردنی نیست. همیشه استاد محمد قریب میگفت: اگر این بیمار بچة خودتان بود چه میکردید؟ یعنی وظیفة پزشک در نجات و درمان بیمار قابل برابری با هیچ مجاهدت دیگری نیست! خود من بیشترین سپاسم را مرهون مساعی استادانم، مهر و همبستگی خانوادهام به ویژه مادر و همسرم میدانم! اگر اجازه میداشتم تا به جوانان ایرانی توصیهای بکنم، "درستی" را انتخاب میکردم! نمیبایست کژیهای دیگران ما را بفریبد! ارزش درستکاری و لذت درونی آن، برای وجدان پاک انسان با هیچ موهبتی قابل مقایسه نیست!
برای بازگشت به صفحۀ نخست مصاحبه روی همین سطر کلیک کنید